دسته بندی : گفتگو هایی با خودم
... و بر بامِ خاموشِ تو
بر سرت؛
و بر جانِ اندُهگینِ تو
که غمین نشستهای
هم از آنگونه
به زندانِ سالهای خویش.
و چندان که بازپسین شعلهی شهپرهاشان
در آتشِ آفتابِ مغربی
خاکستر شود،
اندوه را ببینی
با سایهی درازش
که پاهمپای غروب
لغزان
لغزان
به خانه درآید
و کنارِ تو
در پسِ پنجره بنشیند.
او به دستِ سپیدِ بیمارگونه
دستِ پیرِ تو را...
و غروب
بالِ سیاهش را...
"شاملو"
نویسنده: زوینـا | چهارشنبه بیست و پنجم خرداد ۱۴۰۱ - 0:19
برچسب : نویسنده : zevina بازدید : 98